چگونگی پايان گمنامي شهيد جواد آزما

ساخت وبلاگ


پس از احوال پرسي هر چه اصرار كردم داخل اتاق نيامد و به من گفت با دوستم آقاي رضايي آمده ام كه او پايين خوابگاه منتظر است و من به قصد دعوت او به اتاق با محمد رضا به پايين رفتم .آقاي رضايي رااز قبل مي شناختم ؛ او با من آنقدر صميمي نبود كه بخواهد به ديدار من بيايد ؛ در حال تعارفات بودم كه آنها شروع كردن با من صحبت كردن و گفتن خبر داري كه چند روز پيش ۵۰۰ شهيد را در تهران تشييع كرده اند وادامه آن كلمات براي دادن خبر بازگشت پدرم در ميان آن شهدا . كلمات گفته مي شد ولي اين بند بند وجود من بود كه از هم باز مي شد ، يك لحظه به خودم آمدم كه ديدم همه وجودم اشك و لرزش است ودر ميان حلقه دوستان هم اتاقيم و دلداري و هم دردي آنان مشغول جمع كردن وسايلم هستم . به هر شكل با محمد رضا و آقاي رضايي با موتور سيكلت به خانه ي عمه ام رفتيم ، وجودم بي حس شده بود و اشكهايم با شتاب سرعت موتور از گوشه هاي چشمم به بيرون پرتاب مي‌شد . آن شب بايد در خانه عمه ام در تهران مي ماندم و چه سخت بود ولي چون يك هم درد يعني عمه ام پيشم بود اندكي برايم آرامش داشت . فردا صبح بعد از اذان صبح براي رفتن به بروجرد به ترمينال جنوب رفتم و سوار اتوبوس شدم . بين راه تصميم گرفتم در دفترچه يادداشتي كه همراهم بود براي پدرم حالتم را بنويسم ( تحت عنوان نامه اي به بهشت ) بماند كه چه بر من گذشت و اين مسير ۶ ساعته اصلا قصد تمام شدن نداشت و دلهره من براي برخورد با مادرم ونگرانيم از او چون ميدانستم سختيهايي كه مادرم در اين ۸ سال گمنامي پدرم كشيده است چقدر زياد بوده و اكنون مي ترسيدم كه مبادا صبرش تمام شود به خانه رسيدم تصميم گرفتم حتي يك قطره اشك هم نريزم تا مبادا مادر و خواهر و برادرانم كه حالا من بايد سنگ صبورشان باشم در وجودم ضعف ببينند . لحظه ديدار با مادرم چه گذشت و سعي مي كردم خودم را جدي و محكم نگه دارم ولي خدا مي داند چه بودم و او كه عواطف مرا مي شناخت پشت سر هم مرا دلداري ميداد . بگذريم

             خدايا سپاسگذارم كه پس از هشت سال فراغ بر ما منت گذاشتي و پدرم را به ما بازگرداندي هر چند كه همه اطرافيان دلشان به حال ما  مي سوخت و فكر مي كردند كه گريه هاي ما فقط از روي غم فراق است ولي شوق ديدار را در وجود ما نمي دانستند ، من و مادر و برادران و خواهرم با چه لذتي اين چند تكه استخوان را در آغوش مي كشيم و مي بوييم ومي بوسيم . مادرم به ما مي گفت : اينم باباتون كه هر روز وشب منتظرش بوديد وما با تمام وجود پس ازهشت سال لذت پدر داشتن و وجود پدر را با تمام وجود احساس مي كرديم . لحظه اولي كه بايد پدرم را ملاقات مي كردم نزديك مي شد . تا آن لحظه از او يك بدن كامل را تجسم مي كردم كه تصميم داشتم خودم را در آغوشش رها كنم و وجود   تشنه ام را سيراب كنم  .بعد از مادرم نوبت من شد  زنان فاميل او را با حالتي غم بار بيرون مي آوردند . نمي دانم چگونه بنويسم آن لحظه را و آيا اصلا بايد نوشت و مي توان نوشت . چه مي ديدم پارچه سفيد به شكل كفن ولي اندازه بلندي آن شايد بيشتر از ۸۰ سانتيمتر نبود و بلندي و حجم آن شايد ۱۰ سانت نبود .  يعني اين پدرم است كه اكنون ..... بي اختيار خواستم نشستم و پارچه را كنار زدم باورم نمي‌شد .اميد آغوشش حالا به رويا تبديل شده بود . چند تكه استخوان شكسته .     هميشه فرزند سبك و كوچك است و پدر، بزرگ و قوي وتنومند و اكنون من و برادران كوچكترم وخواهرم چه راحت و بدون سختي وجود پدر را به آغوش مي كشيديم . آري پدرم در راه معبودش عاشقانه همه وجودش را داده بود و اكنون فقط چند تكه استخوان شكسته و به جا مانده اورا پذيرايي مي كرديم . آن شب چه احساس عجيبي داشتم تمام وجودم در يك آرامش از اينكه پدرم اكنون در نزديكي ماست و غم اينكه وجود رشيد پدرم را در چند تكه استخوان خلاصه ديده بودم و صبح روز بعد ، نميدانم كه چه بر ما گذشت زيرا به زمان يك فراق كه ديگر اميدي به ديدار در آن نبود نزديك ميشديم . سعي كردم در نزديكترين وضعيت به پدرم در ميان جمعيت باشم . وقت خاكسپاري ديگر نتوانستم به كسي اجازه همراهي با پدرم در اين آخرين لحظات را بدهم با تمام وجود وارد قبر شدم و كفن پدرم را   در ميان قبر گذاشتم هر چند كه همه وجودم در حال از هم شكستن بود و گريه امانم را بريده بود ولي وقتي متوجه ورود شخص ديگري به داخل قبر شدم گريه ام را خوردم چون قرار بود من سنگ صبور او باشم . حسين برادر كوچكترم كه آن موقع ۱۷ ساله  بود با چهره اي بسيار معصوم آري او به كمك من آمده بود و اراده وداع آخر كرده بود .اين منظره مرا بي تاب تر كرد ولي ديگر من نقش همان سنگ صبور را بايد ايفا مي كردم . آري من و حسين به كمك هم زيباترين لاله زندگيمان را در گلستان كاشتيم و اكنون پس از سالها لذت و عطر آن گل در دستانمان موج ميزند . و اين آخرين ديدار من و حسين برادرم در ميان قبر و چقدر جاي مادر و محمد و علي برادرانم و تنها خواهرم خالي بود در اين لحظه كوتاه ولي زيبا

   و وقتي كه تمام وجودمان را با خاك از ما پنهان مي كردند ، بر حسب تكليف من بايد وصيت نامه پدر مي خواندم، هر چند برايم بسيار دشوار بود. مرا در بالاي قبر قرار دادن و بايد مي خواندم آري ساعاتي قبل چند بار وصيت نامه پدرم را مرور كرده بودم ولي آن لحظه بسيار برايم نوشته ها نا خوانا مي آمدند يك جمله مي خواندم و به پايين نگاه مي كردم كه خاكها را بر روي عزيزترينم مي ريختند و هر خاكي روي پدرم ريخته مي شد ، با تمام وجود احساس مي كردم كه بر چشمان من ريخته مي شود و بر وجود من مي نشيند، با تمام وجود چشمانم را باز كرده بودم و تمام هوشياري خود را جمع مي كردم .گريه امانم را بريده بود وصداي گريه اطرافيان نيز و من بايد از ميان اشكها، نوشته ها را مي ديدم پاهايم سست شده بود وبه شدت مي لرزيد ولي بايد ممنون مرتضي باشم كه پاهايم را محكم گرفته بود ، شايد ميخواست دوستيش را با تمام وجود به من ثابت كند و كمكم كند تا كار را به پايان برسانم. آخرين كلمات را مي خواندم در حالي ديگر گوشهايم نمي شنيد و قتي آخرين كلمه را خواندم ديگر چشمانم هيچ نديد و از هوش رفتم  .

مراسم تمام شده بود وبه شب نزديك و نزديكتر مي شديم ، شك نداشتم كه اين غم مرا زنده نمي گذارد هر چه مي گذشت قلبم سنگينتر مي شد و من حس عجيبي پيدا مي كردم مطمئن بودم طاقت و صبرم در حال تمام شدن است .چون مي دانستم كه پيش پدرم مي روم احساس خوبي داشتم و به كسي چيزي نمي گفتم . اصلا متوجه اطرافم نمي شدم ولي شايد اين بغض هر كسي را متوجه من مي كرد .در اين حال عمويم كه حالا وجودش بيشتر به من آرامش ميداد ، با مهرباني مرا به خانه خودشان برد تا شايد وضعيت روحيم بهتر شود شايد او هم ترس از حال من داشت . اصلا نمي دانم كه چگونه و در چه شرايطي و با چه وسيله اي  به خانه ايشان رفتم . مطمئن بودم كه امشب آخرين شب عمر من است و يقين داشتم كه اين سنگيني ،ضربان قلبم را متوقف مي كند ولي همه گريه هايم به بغض تبديل شده بود واين سنگيني را بيشتر مي كرد . از عمويم خواهش كردم كه آن شب در اتاق شهيد حامد پسر عموي بسيار عزيزم كه در همان سال 65 پس از مفقودالاثري پدرم در عمليات كربلاي 5 به شهادت رسيده بود،  تنها باشم . اين اتاق برايم دنيايي خاطره بود چه در زمان حياتش كه من خيلي اين اتاق را دوست داشتم و چه بعد از او كه من آرزويم رفتن به آن اتاق بود و ديدن عكسهاي او و نجوا كردن با او . بگذريم .

وقتي وارد اتاق شدم بي تاب بودم احساس مي كردم كه بايد كاري بكنم ولي نمي دانستم اين آخرين لحظات زندگيم را چگونه بگذرانم . ديگر اميدي نداشتم يك لحظه حس عجيبي مرا فرا گرفت، نمي دانم خودم به فكر مصيبتهاي حضرت رقيه افتادم يا عمو ويا همسر صبورش براي دلداري مرا به ياد آن انداخت . بي اختيار به سمت سجاده نماز رفتم و آنرا پهن كردم كتاب دعايي را دردست گرفتم و به دنبال زيارت عاشورا گشتم . آري پدرم هرروز صبح با نوايي دلنشين زيارت عاشورا ميخواند و من سعي مي كردم با همان لحن زمزمه كنم . بدون شك هر كلمه اي راكه مي خواندم مرا آرام وآرام تر مي كرد و فقط در ذهنم  بچگي و كوچك بودن حضرت رقيه و بزرگ بودن مصيبت پدرش امام حسين (ع) را مي گذراندم . آري احساس مي كردم كه دارم شفا مي گيرم . قلبم سبك ميشود وقتي به سجده آخر زيارت رفتم در همان حال از شدت آرامش ديگر خستگي بر من غلبه كرد و به خواب رفتم .آن شب من زنده ماندنم را مديون حضرت رقيه ( س) شدم . محمدحسن

 

شهيد گمنام...
ما را در سایت شهيد گمنام دنبال می کنید

برچسب : چگونگی پايان گمنامي شهيد جواد آزما, نویسنده : خادم شهدای ایران flaglove بازدید : 87 تاريخ : 6 فروردين 1394 ساعت: 16:35